چند ماه ننوشتن لازم بود که بفهمم نه نوشتن حالم را خوب میکند نه ننوشتن. میخواستم کوچ کنم به جایی دیگر، میسر نشد. پرندهی مهاجر اگر نتواند مهاجرت کند، چه کند؟ پرواز هم نکند؟ نمیشود.
علیالحساب قفل اینجا را باز میکنم تا اگر شبی، نیمهشبی نوشتنم گرفت، تابوی "تو خداحافظی کردی" مانعم نشود.
[می خواستم بگویم:
«گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟]
پینوشت یک: عنوان از سیمین بهبهانی و شعر از قیصر امین پور
پینوشت دو: شما روزگارتان چطور است؟ حالتان چطور است؟
یه زمانی فکر میکردم وبلاگ دلستون رو تا آخر عمرم دارمش. اما الان به این نتیجه رسیدم که هر چیزی آغازی داشته باشه حتما پایانی هم خواهد داشت.
شاید اگر کل مطالب رو بخونید هم چیزی دستگیرتون نشه، اما دلستون روی زندگی من تاثیرهای بزرگی گذاشت. اما الان دیگه روح و رمقی نداره.
نه به خاطر نوشتن در کانال یا اینستاگرام و امثالهم، نه به خاطر وضعیت نه چندان جالب وبلاگ نویسی این روزها، نه به خاطر حال بد این روزهام و نه به هیچ کدوم از دلیلای مشابه اینا.
من از اینجا میرم، چون نوشتن توی اینجا دیگه برام لذتبخش نیست. همین.
جای جدید؟ نمیدونم. فعلا نمیدونم.
دوستان، بیایید با هم روراست باشیم؛ ما همگی با مشکل حجم اینترنت درگیریم! و اکثرمان هم به اینستاگرام معتادیم. از دیگر سو، اینستاگرام هم حقیقتا بی شعور است و هیچ رقمه اجازهی لغو دانلود و پخش خودکار ویدیو ها را نمیدهد. (به بیانی دیگر، مثل خوره میافتد به جان حجم اینترنتمان).
پس حالا که زیر یوغ این ستم قرار گرفتهایم، چرا خودمان دیگر به یکدیگر رحم نمیکنیم؟ واقعا چرا هی ویدئو میگذارید در صفحه یا استوریتان؟ لطفا بیایید ما را از آشنایی با سلیقهی متان محروم بفرمایید! ممکن است بگویید خب دوست نداری دنبال نکن! باید بگویم شاید یک نفر دوست دارد صفحهتان را دنبال کند و از عکسها و استوریهای زیبایتان که ۹۶ درصد مطالبش را در بر میگیرد استفاده کند. چرا باید بابت ۴ درصد مطالبی که البته ۹۶ درصد حجم را میخورد آن ۹۶ درصد مطلبی که ۴ درصد حجم را میخورد از دست بدهد؟ مفهوم بود؟!
پس قبل از بارگذاری هر ویدئو در اینستاگرام یک لحظه همه چیز را متوقف کنید و در آینه از خودتان بپرسید واقعا گذاشتن چنین ویدئویی لازم و مهم و مفید است؟ اگر پاسختان مثبت بود، یک بار دیگر به آینه نگاه کنید و دوباره بپرسید. و آنقدر بپرسید تا بالاخره جواب منفی شود! با تشکر.
خب، آزمون نظام مهندسی رو دادیم و تموم شد رفت. نظارت رو خیلی خوب دادم. طراحی هم لب مرز.
به لطف یکی از دوستان توی یه گروهی عضو شدم که مال یکی از اساتید معروف آزمون نظام بود و اونجا شاگرداش رفع اشکال میکردن. قبل و بعد آزمون توی گروه فعال بودم و سوال میکردم جواب میدادم. باعث افزایش تسلطم شد. بعد آزمون دیدم اکثر سوالا رو حل کردم و بقیه شم میتونم حل کنم (سوالا از طریق عکس منتشر شد بعد آزمون) هیچی دیگه نشستم یه پاسخنامه تشریحی مفصل برای آزمون نوشتم! به چند تا سایت پیشنهادش دادم و آخر یکیشون( تاسیسات نوین) ازم خرید. هرچند قیمت پایینی خرید اما عجله داشتم. به هرحال خرج کتابای آزمونم در اومد!
دانلود پاسخنامه آزمون نظام مهنوسی تاسیسات مکانیکی مهر 98
نکته مثبت دیگه ای که این چند وقته داشت این بود که فهمیدم چقدر از آموزش دادن خوشم میاد. فلذا احتمالا چند تا جزوه خلاصه و آموزش حل مسئله در همین زمینه بنویسم هم برای کسب درآمد هم برای دادن زکات علم! (زکات علم وما مجانی یاد دادنش نیست!)
فقط امیدوارم فردا پاسخنامه رو به قیمت نجومی نذاره! چون باعث میشه کپی بشه و ضرر کنه. همینجوریشم کپی میشه. ماها کلا به استفاده دسترنج دیگران به طور رایگان معتادیم.
دیگه فعلا عرضی نیست. کربلا هم نرفتم. اما امسال میرم بالاخره.
آزمون نظام مهندسی آخر دو هفته دیگه ست و شدیدا مشغول خوندن مطالب مونده ام.
دو سه ماهه کارو تعطیل کردم و داداشم (شریکم) حسابی خسته و شاکی شده و منتظره امتحان تموم شه جبران کنم!
دوست دارم بعد آزمون برم کربلا. مادرم تابه حالا اذن نداده برم. امسال دیگه میخوام یواشکی برم. نمیدونم درسته یا نه
از طرفی کارت ملیم نمیدونم کجاست. و نمیدونم گذرنامه میشه گرفت با شناسنامه قدیمی یا نه؟ کاروانهایی که میخواستم باهاشون برم هم همه حرکتشون قبل امتحانمه. یه مقدار پیچیده شده خلاصه.
یکی از بچه های فجازی چند روز پیش نوشته بود: پاییز داره میاد و من از همین حالا زردمه!
من واقعا هرسال اول پاییز زردمه. آخرم پاییز 97 جوری زمینم زد که هنوز بلند نشدم. کسایی که از قدیم وبلاگ منو میخونن میدونن که حجم زنجموره ای که من توی این چند وقته کردم از مجموع همه این سال ها بیشتر بوده. اما دیگه کافیه. خالی که نمیشیم. فقط تثبیتش می کنیم. حال چارتا رفیقمونم بد میشه. دیگه میخوام دست بکشم از این اوضاع.
شاید عوض این که حرفامون برگرفته از حالمون باشه، این بار حالمون برگرفته از حرفامون شد.
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر میرفت، به آن گوش میداد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش. و سکوتش. پیرمرد سکوت خودش را ضبط کرده بود. و حالا هر شب باید به تنهایی مضاعفش گوش میداد.
من آن پیرمردم. عقلم زایل شده. دستم می لرزد و صدای سکوتم زیبا نیست
کاش میشد جای فقط یک لیست کلوز فرندز، چند لیست داشت:
کسانی که مسائل عاطفی را میفهمند
کسانی که دوستم میدارند
کسانی که درد آشنایند
کسانی که محرم اند
کسانی که خوب حرف میزنند و آرامم میکنند.
و بعد جداگانه استوری گذاشت برای تک تک این لیست های خالی
به تاریخ سوم شهریور ماه نود و هشت، این فصل از زندگی من هم تموم شد. حس مبارزی رو دارم که بعد از مسابقه، هم کتک خورده، هم باخته و هم دوپینگش رو شده. حالا نه انگیزه ی شروع دوباره داره، نه آبرو و دوستی براش مونده، نه حتی کسی نعششو از رینگ میکشه بیرون. که البته همه ی اینا حقشه.
قبلا اوضاع بهتر بود. چیزکی به ذهنمان می زد و توی وبلاگمان می نوشتیمش. الان یک توییت میزنی، میبینی خوب از کار در آمد، توی کانالت هم می گذاری اش. بعد می گویی اصل وبلاگ است. توی وبلاگ هم پستش می کنی. بعد تازه یادت می آید که ای بابا اینها هیچ کدام مخاطبی ندارند اصلا! حالا وقت پست یا استوری اینستاگرام کردنش است!
این وسط مخاطبین مشترک که اذیت می شوند به کنار، کسانی که بیش از دو جا را می خوانند می گویند: اینو ببین! فک کرده شاهکار نوشته از چند جا میکندش توی چشم و چار ما! وا بده عامو!
ولی واقعا باید چه کرد که کسالت آور نشود این قضیه و البته آدم بتواند حرفش را با مخاطبان مخلفش به اشتراک بگذارد؟
آدم صد تا چاه یک متری هم بکَند به آب نمیرسد، اما با یک چاه صد متری، چرا
دلم میخواست توی یک زمینه متخصص باشم. طوری که اگر گفتن فلان کار را میخواهیم بگویند باید بروی پیش فلانی. اما شدهایم منظومهای از قابلیتهای نصفه و نیمه.
امروز عصر خواهرم زنگ زد. خیلی کفری بود. کسب و کار اینترنتی کوچکی دارد. میگفت همین چند روز پیش یک میلیون تومان هزینه تبلیغات داده و همین که خواسته نتیجه بگیرد، اینترنت قطع شده و حالا حتی وصل هم بشود دیگر اثر آن تبلیغ از بین رفته. پرسید تو خبر نداری کی وصل میشود؟ گفتم حقیقتش امروز وزیر ارتباطات مملکت مصاحبه کرده و گفته بی خبر است!
به هرحال من فکر میکنم حداقل تا پایان مرحله سوم واریز، یعنی تا روز یکشنبه قطعا اینترنت وصل نمیشود. بعد از آن طی یک هفته ابتدا استانهایی که بچهی خوبی بودهاند وصل میشوند و بعد از آن کم کم استان تُخسها!
اما باز ته دلم خالی است. یادم میآید فیلترینگ فیس بوک را هم گفتند موقتی است! یوتیوب و تلگرام را هم. و خیلی چیزهای دیگر که اول عجیب به نظر میآمد اما بعدها تبدیل به چیزی عادی شد. نه این که کلا همین وضعیت بماند، اما میترسم هرگز به وضعیت سابق بر نگرد؛ آهسته آهسته مردمی که دست دولت در جیبشان را بر نتابیده بودند، به وصل شدن گوگل راضی شوند و آن بالایی ها این اتفاق را هم مثل واکسنی که آنها را نکشته و قوی تر کرده به فال نیک بگیرند. که نقطه ضعف جدیدی از مردم گرفته اند.
این چند روزه زیاد پرسیدم که چه میتوان کرد؟ و خودم گفتهام هیچ! واقعا وقتی هر اعتراضی را یا جوگیرهای خودمان ( بی هدف و از سر نادانی) یا گماشتههای آن طرف ( با هدف اخلال در امنیت) و یا گماشتههای همین طرف ( با هدف اخلال در امنیت نمایی! ) به آشوب تبدیل میکنند چگونه میتوان تصور کرد تصمیم غلط یکی از نمایندگان با اعتراض مردم بیچاره رو به رو میشود و آن مدیر تحت فشار دوباره بررسی میکند و اشتباهش را میپذیرد و تصمیمش را بر میگرداند؟ چهل سال این حکومت عمر دارد. کجا چنین شده؟
شما میتوانید تصور کنید مثلا عدهای که زندگی و نان شبشان به اینترنت گره خورده بود الآن یک جا جمع شوند و به دولت اعتراض کنند؟
کسانی که فقط راه حل قانونی و پاستوریزه را قبول دارند، راه حل شما برای این مسئله چیست؟ از مجاری قانونی، فاصلهی مردم تا شورای عالی امنیت ملی چند فرد است؟ چند نهاد؟ چند ارگان؟ چند انتخابات؟ بگذریم از این که اعتراضات و تجمعات هم در قانون تعریف شده. اما در قانون جمهوری اسلامی ایران. نه قانون شفاهی ای که شما به آن قائلید و مبنای عملکردتان است! اما یادتان نرود توی این ماجرا چه خودی نشان دادید. گسست روانی و بیاعتمادیای که بین شما و مردم ایجاد شد در ذهن مردم میماند.
مثل سهراب که آخرش باز میپرسید خانهی دوست کجاست؟ ما هم آخر تمام حرفهایمان میپرسیم: چه میتوان کرد؟
تنها راهی که کاملا قطعی است و همیشه جواب میدهد، رفتن است! به این صورت که شما بسته به سطح زبانتان، شش ماه الی دو سال مدام زبان میخوانید تا در یکی از آزمونهای آیلتس یا تافل نمره مناسبی را کسب کنید. بعد اگر مقالهی علمی معتبری ندارید توی این دو سال سعی کنید خودتان یا با مشارکت اساتید دانشگاه و دوستانتان یکی دو تا مقاله برای خودتان دست و پا کنید. (نمیدانم این اصطلاح عمومی است یا مخصوص شهر خودمان؟). خلاصه رزومه خود را تکمیل کرده و با دانشگاه های معتبر دنیا مکاتبه کنید. ان شاءالله اگر اراده داشته باشید طی دو سال و اندی کارهای مهاجرتتان انجام میشود و میتوانید در یکی از کشورهای توسعه یافته ساکن شوید تا ضمن کسب آسایش و پرداختن به علاقههای خود، مطمئن باشید هیچ ی دستش به دکمهی فیلترینگ و سایر دکمه هایی که تازه کشف کردهاند نمیرسد
بنده بابت تیتر زردم عذرخواهی میکنم. اما این چند روزه تقریبا برای اولین بار به طور جدی به رفتن فکر کردم. در واقع اگر به خاطر مادرم نبود حتما میرفتم. شاید بگویید زیادی شلوغش کردهام. اما حس عدم امنیت روانی که این چند روز تجربه کردم، خیلی معادلات را توی ذهنم عوض کرد.
به هر جهت این روزها میگذرد. توی این کشاکشی که نظام میگوید اگر کوتاه بیایم دیگر مردم یاد میگیرند اعتراض کردن را، و مردم میگویند اگر سرکوب شدیم همیشه باید توسری خور باشیم، نهایتا آن طرفی که زور دارد پیروز میشود که قطعا مردم نیستند. حداقل فعلا. بعد همه چیز به روال عادی خود (یعنی غیرعادی بودن) بر میگردد. اما بعد این ماییم که همیشه میدانیم زندگیمان، زندگی مجازیمان که البته بخش مهمی از زندگیمان هست، بر آب بنا شده و کلیدش دست دیگری است. چه میتوان کرد؟ هیچ!
پی نوشت: میدانم در هیچ جای دنیا این اختیار دست خودمان نیست و نهایتا دست حکومتها است. اما مهم این است این که آستانهی تحمل حکومت در برابر مردمش چقدر است. در مملکت ما حکومت 1% از تحملی که مردم در برابر او نشان میدهند را نشان میدهد؟
نیم ساعت پیش بود که توی این بی خبری و سکوت، صدای نوتیفیکیشن (معادل فارسی اش را نمیدانم. یادآور؟ گوشزد کن؟) گوشی ام را شنیدم. نگاه کردم دیدم پیامکی است از طرف سایت علی بابا! که نوشته بود سایت ما بسته نیست و لینک سایتش را داده بود! این اتفاق چند فکر همزمان را به ذهنم آورد.
اول این که چنین پیامکی به طور ضمنی ممکن است ناقل این پیام باشد که مدتی که این وضعیت اینترنت برقرار است قرار نیست خیلی هم کوتاه باشد!
دوم این که چرا یک سایت در وضعیتی که همهی مردم و اغلب سایتها با مشکل جدی مواجه هستند، حاضر است خود را از بقیه جدا کند و همچنان فقط به فکر کسب و کار خودش باشد؟ این نوعی بی اخلاقی است. در وضعیتی که سایتهای کوچکتر یا دچار مشکل شدهاند یا امکان چنین اطلاع رسانی را ندارند از فرصت عملا سوء استفاده کنی! )دقت کنید قطعا ارسال چنین پیامکی چیزی نیست که با مبلغ معقولی بتوان انجام داد و هر سایتی بتواند انجام دهد! چون ظرفیت چنین کاری محدود است و قطعا روابط و اتصالات قوی میخواهد1.)
سوم این که کلمهی«علی بابا» در فرهنگ مردم عراق به طور کنایی به ها ابلاغ میشود! )احتمالا اشاره به داستان علی بابا و چهل بغداد) و تقارن این حرکت این سایت و ای این اصطلاح به نوعی جالب بود!
چهارم این که اگر قرار بود در وضعیت اضطراری به جایی برسیم که فقط سایتهای خودی بتوانند فعالیت کنند، دیگر چرا در حالت معمول فیس بوک و توییتر و. را به بهانههای امنیتی از قبیل هدایت اغتشاشات و فیلتر میکنند؟ خیلی راحت در حالت عادی همه چیز را رها کنند! اینها که قدرت (و البته پررویی لازم) را برای از کار انداختن 99% دسترسی به اینترنت در زمان لازم را دارند!
و مورد آخر این که چند هفته پیش در اتفاقی مشابه، کلیهی سایتهای اشتراک گذاری فیلم را غیر فعال کردند جز چند تا سایت خودی. تا کم کم سایتها هرکدام به خواستههایشان تن دادند یکی یکی دوباره فعال شدند.(این جملهی آخر نیازمند منبع موثق است). آیا این ها به این معنی است که آهسته آهسته نوعی اینترنت میلی را به ما تحمیل کنند و مثل گوسفند برای محل چرایمان محدوده تعیین کنند؟
1) بعدا از طریق دوشتان فهمیدم به این محدودی هم نیست و سایت های دیگر هم میتوانند از طریق شرکتهای ارائه دهنده خدمات پیامکی این کار را انجام بدهند. پس این بند را تقریبا نادیده بگیرید!
در مورد مسئلهی بنزین،
دولت که جیب خودش را میبیند. سران دو قوهی دیگر هم به دولت و کارشناسیهایش (!) اعتماد کردهاند. نمیدانم. شاید خودشان هم خواستار این افزایش قیمت باشند. رهبری هم که امروز حمایت خود را از این تصمیم اعلام کرد و گفت باید اجرا بشود. مجلس را هم که ما میشناسیم! و میدانیم طرح دو فوریتی مقابله با گرانی بنزینش را رئیس مجلس به کجا خواهد رساند!
میبینید؟ مردم کسی را ندارند! چه میتوان کرد؟ اگر اعتراض نکنیم که آقای رئیس جمهور میگوید تازه بنزین 15 هزار تومان باید باشد. (رئیس جمهوری که حتی شک دارم تصمیمش در این زمان که اوضاع اقتصادی داشت بهتر میشد و در این هنگامهی قبل از انتخابات عمدی بود یا سهوی )
از آن طرف دولت همیشه هر اعتراضی را با برچسبهای مختلف سرکوب کرده. جوری که اعتراض کردن را یاد نگرفتهایم. به هم میریزیم، میشکنیم، میسوزانیم. کتک میخوریم، تیر میخوریم، انگ میخوریم، به هزار جای درست و نادرست وصلمان میکنند و آخر سر مقصر میشویم.
از سویی دیگر صدا و سیما گویی سرش را توی برف دیروز تهران فرو کرده. مثل همیشه میگوید خبری نیست. شهر در امن و امان است.
از دیگر سو، اینترنت را قطع کردهاند. یا چه فرقی میکند؟ محدود کردهاند به چند سایت داخلی. مردم نمیتوانند حرفهایشان و نظراتشان را با هم مطرح کنند. با تمام این اوصاف چه کسی حرف میزند؟ شبکه های ماهوارهای. و دیگر معلوم است سر از کجا در میآورد داستان!
چه باید کرد؟ چه میتوان کرد؟
حکومت نظامی تصمیم حکومت برای کنتل حضور یا عدم حضور مردم در معابر عمومی و در کنار یکدیگر است تا از این طریق جلوی هم اندیشی و هم افزایی اعتراضات آنها گرفته شود. این روزها با حضور فنآوری هایی جدید، راه و روش ارتباط مردم نیز تغییر کرده است و گرد هم جمع شدنها بیشتر از این که کف خیابان باشد در شبکههای اجتماعی است. امروز که به خاطر اعتراضات، اینترنت از پیش از ظهل در استان فارس )حداقل در شهر ما که اتفاقا محل اعتراض هم نیست) قطع شده، در مییابیم که حکومت نظامی ابزار حکومتها برای سرکوب است. نه پهلوی و جمهوری اسلامی میشناسد نه فلان رئیس جمهور و بهمان حزب
پی نوشت: الآن که اینترنت بعد از ساعت ها باز شده فسط سایتهای داخلی باز میشود. نه شبکه های اجتماعی و نه حتی گوگل!
بعدا نوشت: الان ساعت 00:07 است. یک ساعت بعد از نوشتن این پست حتی همان داخلی ها هم باز نمیشد. آنتن شبکه هم رفته بود. الان دوباره نصفه و نیمه باز شد! جمهوری اسلامی دارد خوب خودش را نشان میدهد!
تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار میکنی یا با خودت میگویی حیف از عمری که تلف کردی؟
میدانم نمیدانی چقدر برایم مهم است.
پینوشت: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!
قرار بود با خانواده ی داماد جدیدمان برای خرید جهیزیه خواهرم به یکی از شهرهای جنوبی برویم. با این وضعیت بنزین دیگر نمیصرفید دو ماشین ببریم! این شد که یک ماشین فول ظرفیت رفتند و من هم حالا با اتوبوس راه افتاده ام که بعد از ده دوازده ساعت اتوبوس سواری، فردا صبح برسم و به آنها ملحق شوم. اگر اینجا را می خوانید و احیاناً کارمند استانداری ای، جایی هستید، می توانید از این مسئله به عنوان برکات گرانی بنزین نام ببرید و از این مسئله گزارشی چیزی رد کنید برای کارانه ی آخر برج!
از داماد جدیدمان اینجا جیزی نگفتم نه؟ دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم است. از قدیم گفته اند برادر را ببین خواهر را بگیر! نمی دانم چرا اینجا حرفی از این موضوع نزده ام. چون چیز خوشحال کننده ای بود. به این روزها و اقن زنجموره ها نگاه نکنید. من همیشه دنبال حرف های امیدبخش و خوشحال کننده بودم برای گفتن در اینجا. مثلا همین که دوست بچگی ات با خواهر کوچکترت ازدواج کند. خدا روزی تان کند !
*عنوان از امیر ارجینی
من خیلی دوست دارم وقتی یک تمدار اختلاس گر و رانت خوار را، وقتی خبر سوختن دانش آموزان ابتدایی در آتش را میشنود، نجوای درونش را بشنوم. که از بین «ای بابا باز دردسر جدید» گفتنها و «چه موضعی بگیرم که جایگاهم متزل نشود» گفتن ها و «تقصیر را گردن چه کسی بیاندازم» گفتنهایش، لحظهای هم از ذهنش این جمله میگذرد که «پولی که از فلان بودجه برداشتم و با آن لکسوز خریدم میتوانست نهصد مدرسه را گازسوز کند»؟
چهاردهم و پانزدهم آذر سالگرد دو حادثه دلخراش آتش سوزی در دو مدرسه ابتدایی دخترانه است که بازتاب گستردهای در فضای کشور داشت. اما فقط بازتاب گسترده! حوادثی که نه اولین بودند و نه آخرین! نکات عجیب در مورد این حوادث زیاد اند. مثلا این که روستای شین آباد گاز کشی شدهاست اما در مدرسه بخاریها نفتی بودهاند! یا در درودزن چندبار دانشآموزان کلاسهای دیگر به مدیر خبر آتشسوزی را میدهند اما او جدی نمیگیرد و به مکالمهی تلفنیاش ادامه میدهد. یا این که اطلاعات بسیار کمی از آتشسوزی #مدرسه_اسوه_حسنه زاهداندر دسترس است! مردم سیستان حتی در داشتن همدردی هموطنانشان هم محروم اند!
حوادث ناشی از ظلم و حماقت در این کشور زیاد است. اما زنده زنده سوختن این دخترک های بی پناه هرگز برایم عادی نمیشود. بعد از حادثهی شین آباد در سال 91 قصیدهای سرودم که با کمی اصلاحات در ادامه تقدیم میکنم. به امید روزی که مردم و کودکانمان، «دلسوز» داشته باشند.
من دیده ام یک روز یک جا مادری که
جانش فدا میشد برای دختری که
تنها امید روزهای سختی اش بود
من دیده ام مرگ امید آخری که.
می سوخت کودک در میان آتشی که.
مثل تمام برگ های دفتری که.
فریاد کودک را کسی نشنید آنجا
فریاد کودک لحظه ی زجرآوری که.
در گوشتان این قصه قدری آشنا نیست؟
نشنیده ایدش چند جای دیگری که.؟
کودک بسوزاند چراغ نفتی و باز.
اینگونه باید باشد اینجا؟ کشوری که.
بی غیرتان گویی زیادی تکیه کردند
بر تکیه کردن هایشان بر این اریکه
دق کرد هرکس که شنید این ماجرا را
جز آن که باید، ظالم بی باوری که
از یاد برده روز حسرت را که باید
بنشیند آنجا روبروی داوری که.*
در گور می کردند زنده دختران را
ما زنده سوزاندیم تا خاکستری که.
«سیران» همان فردای «نرگس» بود، لیکن
گفتیم و نشنیدند دلهای کری که.
از آه دامن گیرشان هیهات! هیهات!
این جوجه گنجشکان بی بال و پری که
ای کاش برخیزیم از این خواب تباهی
دیگر نباشد قصه ی ویران گری که:
من یک پدر را دیده ام قامت خمیده
من دیده ام یک روز یک جا مادری که.
*گوییا باور نمیدارند روز داوری/کاین همه قلب و دغل در کار داورد میکنند ( حافظ)
پی نوشت: کاش اسامی این مدارس را جستجو میکردید و قدری دربارهشان میخواندید.
دیروز داشتم به این فکر میکردم که تقریبا هرکس وارد زندگی من شده، آدم خوبی بوده! البته اشتباه نکنید، دور و برم پر است آدمهایی که تحملشان برایم سخت است. اما اینها کسانی اند که از اول در زندگی من بودهاند. کسانی که در انتخابشان نقش نداشتم. اما انتخابهایم، اغلب خیلی خوب بودهاند. از من بهتر بودهاند. خانوادهام به من میگویند تو "شانِ دوست" داری! اما من فکر میکنم یک "عزیز رُبا" دارم که فقط آدمهای نازنین را جذب میکنم!
البته این سکه یک روی دیگر هم دارد. این حجم از تفاوت سطح در آدمهای اجباری( فامیل، محیط کار و ) و آدمهای انتخابیام، حس دوگانهای به من دست میدهد. و گاهی مثل یک لیوان سرد که در آن آب داغ میریزند، ترک بر میدارم!
سکه روی سوم هم میتواند داشته باشد؟ بلی. این که تعداد آدمهای نزدیک زندگیام خیلی کم است. آنقدر که از آخرین باری که با یک دوست بیرون رفتهام ماهها میگذرد. گاهی حتی کم میآورم از شدت بیرفیقی! الآن یکی از آن گاهیها است.
تقریبا میتوانم بگویم پروژه گلخانه ( که در جریانید با برادرم دو سال است درگیر آن هستیم) با شکست مواجه شد. الیته خیلی وقت است این را فهمیده ام اما نمیخواستم گردن بگیرم.
اجارهای بودن ملک، انتخاب یک محصول نسبتا خاص، کم بودن سرمایه و برخی اشتباهات کاری عوامل اصلی بودند. اما همهی اینها کارگر نمیشد اگر بازار آلوئه ورا خراب نمیشد. اصلی ترین دلیل خراب شدنش این بود که مدت زیادی شکر در کشور کمیای و نایاب شد. و مورد استفاده عمده ی آلوئه ورا در کشور یعنی نوشیدنی، با کاهش و حتی توقف تولید مواجه شد. پس عرضه از تقاضا رد شد و قیمت شدیدا افت کرد و خرید کارخانه ها متوقف شد. پروژهای که دو سال تا کنون وقت ما را گرفته و بیش از صد میلیون هزینه برد، هنوز سرمایه اولیه را هم برنگردانده است! و البته 2 سال دیگر قرارداد داریم.
امسال قصد داشتیم در بازار خشکبار و مشخصا پسته فعالیت کنیم. با سرمایه ای که از فروش محصولمان حاصل میشد. که چون نتوانستیم بفروشیم فعلا آن کار هم موفقیت آمیز نیوده.
این روزها رسما تبدیل به یک جوان تحصیل کردهی بیکار شده ام! اما هنوز در مقابل اصرار خانواده مقاومت میکنم که میگویند در شرکتی کارخانهای جایی مشغول شو! راستش نزدیک به دو سال طعم زندگی کارمندی و کار کردن برای دیگران را چشیدهام. چندان با روحیهام سازگار نیست و تا بتوانم دست و پا میزنم که از آن بگریزم. اما شاید هم تسلیم شوم. به هرحال طلبکار این چیزها سرش نمیشود!
اما بین این خبرهای بد، این خبر خوش را هم بگویم که امروز نتایج آزمون نظام مهنوسی آمد و هر دو ( نظارت و طراحی) را قبول شدم. حدود یک سال دوندگی از الان لازم است تا کد نطام مهندسی را بگیرم و با مُهر آن، آب باریکه ای کنار کارهایم داشته باشم. البته کار پر مسئولیتی است جداً! همین چند وقت پیش بابت مارگزیدگی و فوت کارگری در یک کارگاه ساختمانی، کارفرما و مهندس ناظر مجرم شناخته و به پرداخت دیه محکوم شدند!
خبر که نه، اما حرف مثبت بعدی میتواند این باشد که دارم از ییکاری این روزها استفاده میکنم به نوشتن جزوهها ادامه میدهم. جزوه های آموزشی همین آزمون نظام مهندسی که از طریق سایت "کلیدوازه" که در این زمینه معروف است به فروش میرسانم اگر خدا بخواهد. اولی اش تحت عنوان "راهنمای حل مسائل دودکش" منتشر شده. البته به صورت الکترونیک!
فعلا همین
توی این چند وقت درگیر راه اندازی یک وبلاگ و کانال و گروه تلگرامی برای آموزش مباحث نظام مهندسی (رشته تأسیسات مکانیکی) بودم. و البته به آن قضیه جزوه نویسی که قبلا گفتم را پیش میبرم. تا حالا هفتجزوه نوشتم که جهارتایش منتشر شده. این جزوهای که الان درگیرش هستم(سایکرومتری و تبرید) دارد خیلی خوب و مفصل از آب در میآید.
درآمد؟ بعید میدانم اگردرآمدی هم داشته باشد قابل توجه باشد. شاید بعدا منجر به تدریس شود. آن هم البته کسب درآمد از آن هم سخت است هم آه و نفرین زیادی پشتش است! چون پول درآوردن از هر آزمونی یکجور دکان باز کردن تلقی میشود!
البته الان بیکارم و به این چیزها میپردازم. به محض این که دوباره راه بیفتم میشوم یکانسان پول محور و گریزان از فضای علمی!
از کشتن مردم توی آبان ناراحتیم.
از ترور شهید سلیمانی ناراحتیم.
از سوء استفادهی یون از جسد شهید روی زمین مونده ناراحتیم.
از سوء استفاده از اسم شهید برای مظلوم نمایی رژیم برای انتخابات ناراحتیم.
از شیربرنج بودن مسئولین و پررو شدن امریکا در حدی که اولین بار توی تاریخ علنا جلوی مردم ایران قرار گرفته ناراحتیم.
از کشته شدن مردم کرمان توی تشییع ناراحتیم.
از بی تفاوتی بیوطنها و خوشحالی دشمنها از حادثه کرمان ناراحتیم
خدایا، چرا ما را بین چند باطل مخیرّ به انتخاب حق میکنی؟
چیزی که ما با آن مواجهایم، ناکارآمدی نیست، خیانت است! این خبر را ببینید. متن خبر آشناست: تکذیب! تاریخ خبر برای چه روزی است؟ 12 بهمن ماه. حاکمیتی که حفظ جان شهروندانش برایش اولویت نباشد و همهی ناراحتیاش این است که چرا دو روز قبل از انتخابات، حقیقتی که دیگر نمیشد انکار کرد (چون تعدادی از مبتلایان فوت شده بودند و خانواده و پزشکشان ساکت نمینشستند) را دشمن بولد کرده است!
دوستی نوشته بود "برای آنان که در ادعای «من هم قاسم سلیمانیام» صادق باشند، شرکت نکردن در این جهاد آسان از ترس کرونا مسخره است." با حرفش مخالفم (چون گذشته از این که شرکت نکردن در انتاخابات را آخرین راه مسالمت آمیز اعتراض به حکومت میدانم، برای کسانی که قصد رأی دادن داشتند نیز اجباری برای برگزاری انتخابات و شرکت در آن وجود نداشت و میشد انتخابات را مدتی عقب انداخت) اما جدای از مخالفت با این حرف، میگویم این که انتخابات یا حتی راهپیمایی بدون خبر مردم از کرونا (اتفاقی که برای راهپیمایی رقم زدند اما برای انتخابات نتوانستند رقم بزنند) برگزار شود، هنر نیست. چون کسی که میخواهد به زعم شما جهاد کند باید از خطر موجود اطلاع داشته باشد. نه این که مردم را با ناجوانمردی بیخبر بگذاریم تا بیایند در نمایش قدرت ی ما شرکت کنند!
پینوشت یک: این روزها حرف برای گفتن بسیار دارم اما مجال و رمقی برای نوشتن نیست.
پی نوشت دو لطفاً نظرتان را بدون توهین بفرمایید.
درباره این سایت